آقو ما يه بار مغز پروانه خورديم رفتيم زن گرفتيم،
يني شيرين ترين و فرحبخشترين لحظات عمرمونو در زندگي زناشويي تجربه کرديم...
مي رفتيم سر کار زنمون مي گفت:
چرا انقد ميري سر کار؟
چرا به من نمي رسي؟
ميمونديم تو خونه مي گفت:
چرا نميري سر کار؟
پس کي ميخواد پول بياره تو اين خونه؟
مي شستيم رو مبل مي گفت:
من بايد از صبح تا شب تو اين خونه جون بکنم
جنابعالي رو مبل لم بدي؟
پا مي ششديم کمکش کنيم مي گفت:
اومدي خرابکاري کني؟
قيافه مون ژوليده پوليده بود مي گفت:
تو اصلاٌ به خاطر من به خودت نمي رسي!
به خودمون مي رسيديم مي گفت:
داري خودتو برا کي خوشگل مي کني؟
از دستپختش تعريف نمي کرديم مي گفت:
تو اصلاٌ قدرشناس زحمتاي من نيستي!
تعريف مي کرديم مي گفت:
ها؟ چه گندي زدي که حالا با اي حرفا ميخواي وجدانتو راحت کني؟...
ها ها ها ها ها...
آقامون خدابيآمرز راست مي گفت:
"اگه يه روز بهت گفتن بين زن گرفتن
و سرطان گرفتن يکي رو انتخاب کن
بگو سرطان،اصلاٌ از اسمش نترس...
با شيمي درماني درست ميشه!" :))))
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: حتما سر زده میشه هههههه
پاسخ: اشکالی نداره اگه نشد فدای سرت همین که میای سر میزنی خودش یه دنیاس اجی